آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

چکاوک مامانی

سلام جی جی خوبی؟ می بینم که هر روز شیطون تر از دیروز میشی دیگه زورم بهت نمیرسه ، نمیتونم بهت زور بگم و مثلاً به زور بخوابونمت .  دیروز از اداره که برگشتم سر پای مامان جون جون نشسته بودی و غر میزدی بغلت کردم و طبق درخواست اولیه آینه بازی کردیم اونم یه عالمه چون تا میاوردمت اینور که لباس عوض کنم فریادت به آسمون میرفت ، با وجود اینکه معلوم بود خسته ای و خوابت میاد ولی حاضر نبودی بخوابی تا ساعت 3:30 که خدا رو شکر خوابیدی تازه خوابوندمت که پویا خان تشریف آوردن و حالا تند و تند زنگ نزنه پس کی ، از پشت آیفون دعواش کردم،معلوم بودخیلی خسته ای چون با صدای زنگ بیدار نشدی عصری بهت سوپی دادم و بردمت حمامی اونجا یه عالمه آب بازی کردی وایی...
26 مرداد 1390

مخزن انرژی( بگو ماشاالله )!

    قند نباتم سلام خوبی عسلی ؟ دیروز از اداره که برگشتم خونه بین در اتاق نشسته بودی و داشتی بازی میکردی بغلت کردم و بوسیدمت بردمت تو آینه و بازی کردیم خواستم بذارمت زمین که هی گفتی اه اه اه یعنی نمیخوام دویاره بازی خلاصه یه قدری دیگه بازی کردیم و من دیگه خسته شدم ولی تو ول کن نیستی با یه چیز دیگه مشغولت کردم تا لباس عوض کنم باید بغلت کنم آنقدر پاهاتو یکی در میون تکون میدی تا مجبور شم بگیرمت دیروز داشتم فکر میکردم که جوجوی مامان مقادیری لوس شده ، رفتیم تو پذیرایی و اینبار گیر دادی که حتماً باید برم رو میز گذاشتمت رو میز هی دور میز دور خوردی منم به دنبالت برای اینکه نیفتی هر وقت اراده فرمودی هر جا بشینی دیگه کار نداشتی...
25 مرداد 1390

مروارید در صدف

سلام عسلی خوبی خوشگل خانوم؟ دیروز از اداره که برگشتم پویا و خاله خونه بودن و تو هم مشغول بازی بودی وقتی وارد میشم برای چند ثانیه میمونی نگاه میکنی بعد میگی اه اه اه یعنی بغلم کن خوب طبق معمول بغلت کردم و پویا هم بشدت مشغول شیطونی بود و هردفعه داد بلندی میزد و تو میترسیدی و با سرعت بیشتری حرکت میکردی منم باهاش دعوا میکردم که اینکارو نکن ، عروسکم دیروز لثه هاتو چک کردم و سفیدی دندونت از زیر لثه پیداست ولی هنوز این مروارید قشنگ از تو صدفش بیرون نیومده و احتمالاً چند روزی طول بکشه ، بهت سوپی دادم و پویا هم ترتیب سرلاک خرماتو داد بعد از اون پویا هی سربه سر تو گذاشت یا دستشو میگرفت جلوت یا پاتو میگرفت یا میومد تو صورتت و تو هم دیگه ...
24 مرداد 1390

آغاز ده ماهگی

  سلام خوشگل خانوم امروز لولین روز ده ماهگیته امیدوارم خوشبخت و عاقبت بخیر بشی. دیروز که از اداره که برگشتم مشغول بازی بودی بغلت کردم بهت سوپ دادم در عین حالی که سوپ میخوری از اینور میری به اونور و منم به دنبالت حتماً باید سرپا بایستی و هی راه بری و یه قاشق غذا بخوری ، دیروز یه دسته گل هم به آب دادی اومدم پوشکت رو عوض کنم تا پوشکت رو جابجا کنم از رو. تشکت راه افتادی و کمی اونورتر .... ای  وایییییی بچه شیطون!! عصر بردمت بیرون و واسه ات لباس تو خونه خریدم تو این آویزهای تو مغازه رو دیدی که از سقف آیزون بودن و واسشون هی ذوق میکردی و میخواستی بگیریشون خونه که برگشتیم گفتم تا وقت افطار نشده بخوابونمت اما تمایلی نداشت...
23 مرداد 1390

پایان نه ماهگی

    مبارررررررررک       مباررررررک نه ماهگیت مبارک عروسک طلا سلام به خانوم خانوما عسلی امروز نه ماهت تموم شد و بسلامتی وارد ده ماهگی میشی از اینکه دارم رشد و بزرگ شدنت رو می بینم خییییلی خوشحالم ولی یه کوچولو دلم گرفته بخاطر اینکه خیییلی زود داری بزرگ میشی و این روزهای لذت بخش و در عین حال سخت سریع تموم میشن و اونوقت ... بگذریم امیدوارم هزار ساله بشی و سالیان سال با خوشی و افتخار و سربلندی زندگی کنی صبح بردمت بهداشت برای پایش خدا رو هزار مرتبه شکر همه چی خوب بود و همه عاشقت شدن و تو هم نتونستی جلو خودت رو بگیری و شیطنت کردی تا من داشتم با خانوم مهربون حرف میزدم دست کردی تو کیفم ...
23 مرداد 1390

جیگر طلا

سلام عشق من خوبی؟ دیروز از اداره که برگشتم به محض ورود دیدم سکوت بر خانه حکمفرماست فکر کردم خوابی و هی داشتم دنبالت میگشتم که یه دفعه دیدم دم در آشپزخونه با اسباب بازیهات مشغولی و تو هم حواست نبوده تا منو دیدی اه اه اه راه انداختی یعنی بغلم کن مامان جون جون حال نداشت طفلک شب قبلش از تهران برگشته بود و خودش خسته بود تو هم که همش شیطونی و خواب تعطیل همه اینها به کنار برقها هم رفته بودن اونم از ساعت 10:30 صبح ، خلاصه بغلت کردم خواستم ببرمت خونه ،مامان جون جون گفت حالا بمونید تا بعد افطار حلیم درست کردم هیچی دیگه ما هم موندیم و تو فضولی میکردی ،ساک لباسهاتو خالی کردی پوشکهاتو پرت کردی رفتی نشستی وسط جانماز مامان جون جون و تسبیحش رو گرفتی دستت بغ...
19 مرداد 1390

آلبالوی مامانی

اینم تصویر ماه تولدت   سلام عزیز تر از جانم، خوبی شکر پنیر؟ دیروز کمی دیرتر از اداره برگشتم چون کار داشتم و باید انجام میدادم دنبالت که اومدم بغل داداش پویا بودی هنوز نرسیده پویا گفت خاله امروز آرشیدا رو خیلی اذیت کردم!! دستت درد نکنه خاله جون لطف کردی چه بچه صادقی!!!! وسایلت رو جمع کردم و با پویا رفتیم خونه جون جون نمیدونم چرا امروز اینهمه نق میزنی قیافه خاله دیدنی بود معلومه که حسابی خسته اش کرده بودی خونه هم اولش کمی بهانه گرفتی ولی بعد مشغول بازی شدی پویا هم همچنان سربه سرت میذاشت منم هی گفتم نکن نکن پویا دستتو از جلو پاش بردار!، پاشو نگیر! عصر هم بردمت حمامی و کلی بازی کردی دستتو شالاپی میکوبیدی رو آب با یه دستت...
18 مرداد 1390

دختر مهربون مامان

سلام عزیز تر از جانم خوبی گلم؟ چون مامان جون جون و جون جون رفتن تهران تو این چند روز رو باید پیش خاله جون باشی دیروز که بعد از اداره اومدم دنبالت خاله گفت که حسابی بازی کردی و همه چی هم خوردی و کلی آتیش سوزوندی خونه که اومدیم باز هم بازی و شیطنت و اجازه ناهار خوردن هم به من ندادی میگم ناهار ؟آخه من نمیتونم روزه بگیرم یعنی چند روز هم گرفتم ولی بعد متوجه شدم که نمیتونم بهت شیر بدم این بود که با وجود اینکه خیلی دلم میخواست ولی نمیگیرم ، خلاصه یه سره از اینور به اونور رفتی و کلی شیطنت کردی و هر وقت اسم خواب آوردم بشدت مقاومت که نمیخوام بخوابم ! منم عصر بردمت خونه و کلی لباس شستم و لباس جمع کردم تو این فاصله تو بیکار ننشستی اول کشوتو ...
17 مرداد 1390

ناز بانو

    سلام گلی، خوبی ؟ دیروز از کار که برگشتم اومدم دنبالت خونه خاله جون که ببرمت ، طبق گزارشات خواب تعطیل، بعد هم از اینور به اونور ، تازه عاشق عروسک پویا ملقب به بع بعی هم شده بودی، این عروسکو خود پویا شکری خییییلی دوستش داره بعضی وقتها تو بغلش میگیردش و بعد میخوابه تو هم این عروسکو خیلی دوست داری حتی وقتی منم اومدم و خواستم ببرمت یه لحظه عروسکو بهت نشون دادم با اشتیاق قاپیبدیش !! خاله رو گفتم براش یکی میخرم ولی خاله میگه بخری هم مثل این یکی نمیشه!! احتمالاً راست میگه این بع بعی با میمون کوچولو و جوجه تیغی جزء اعضای خانواده محسوب میشن!! حتی سر سفره هم میشینن!!خلاصه بر...
17 مرداد 1390

امید زندگیم

سلام عزیز تر از جانم خوبی عسلی؟ باز چند روزی بهت سر نزدم و طبق معمول از روز چهارشنبه برات شروع میکنم راستی قبل از هر چیز بگم که اگه توی پستهام غلط املایی هست باید ببخشی چون با عجله برات می نویسم و بعضی وقتها فرصت ویرایش نمیمونه آره داشتم میگفتم چهارشنبه از اداره که برگشتم مشغول شیطونی بودی پویا هم پیشمون بود و تو هم طبق معمول چشماتو میمالی ولی رضایت به خواب نمیدی عوضش میری زیر میز ناهار خوری از یه طرف وارد میشی و از طرف دیگه اش خارج تو این گشت و گذار بعضی وقتها سرت هم به صندلی میخوره توی آشپزخونه میری زیر میز بعد میخوای سرپا بمونی ، امشب جون جون و مامان جون جون بلیط دارن واسه تهران میخوان به دایی جون سر بزنن پروازشون 10:30 شبه هر دو شون س...
15 مرداد 1390